وقتی دلــــم گــرفته تمام واژه های دلتنگی به
یکباره در ذهنم صف می بندندو ناباورانه هیچ یک از آنها
برای قلب شکســــــــته ام تسلی بخش نیست انگار که
تمام واژه ها گنگ وبی معنـــــــــا شده اند و من در این
دیار فقط سرگردانم دیشب بود که با خدا دعوایم شد از
سر عجز وناتوانی سرش داد کشیدم که مگر زور است
نمیخواهم قهرمان داستان هایت باشم ,نمیخواهم با
ناکامی ها وغم وغصه وحسرتهایی که برایم تعیین کردی
دست و پنجـــه نرم کنــــــم به من چه که دوســــت
داری داستان هایت زیبا باشند پس دل من چه میشود
درست است که در بی کسی وتنهــــــــــــــــــــــــایی
غـــــــــرق شده ام اما این دلیل خوبی برای ادامه این
غم نامه نیست میخواهم بروم از این دیار خسته شدم
حتی به کوله بارم هم نگاه نمیکنم آخر می دانم
درونش چیست هیچ است هیچ است هیچ......
قبلا که نیت رفتن کرده بودم قصد داشتم کوله بارم را
ببندم اما حال که میبینم اوضاع چنین است بغضم را فرو
میخورم ودست خالی از این دیار میروم
نظرات شما عزیزان: